نه به قالیچه
سلیمان ، نه اسب رستم و نه هفت عصای فولادی . برای دیدن تو به هیچیک احتیاج ندارم
، کافیاست به راننده
تاکسی نشانی خانهات را در آن سوی
شهر بدهم و چشمانم را ببندم تا از در خانهات بیرون آیی و شهر را مدهوش زیبایی خودت کنی ...
برای شنیدن صدایت
، نه طلسم و جادویی نیاز است و نه شیپور خدایان یونان باستان . تنها کافیاست تا یازده
شماره را با گوشیام بگیرم تا زنگ
صدای تو تمام کائنات اطرافم را به رقص آورد .
برای من که از
ارتفاع میترسم ، نیازی
نیست از دیوار قصری بالا روم تا دختر شاهپریانی که در آن زندانیست را ببینم . کافیاست خودم را به
سر کوی مدرسهات برسانم و
ببینم چگونه همانند
ستارهای مابین دیگران میدرخشی .
نیازی نیست خودم را به شکل گدایی در آورم تا هنگام عبور
کالسکهات گل سرخی برایت
پرتاب کنم ؛ تنها باید به گلفروشی آن سر خیابان بروم و گلی که مدتهاست به نیست تو نشان کردهام را به نشانی تو بفرستم تا به خوشبختترین گلِ دنیا تبدیل شود ...
زندگیِ ما ، از زندگی عاشقانی که در قصهها زیسته اند آسانتر است ، با این همه ای کاش در
افسانهها زندگی میکردیم تا میتوانستم امشب تو را بر ترک اسبی
سفید بنشانم و تا
سرزمین ستارهها برویم ، دستانت را ببویم و و با هربوسه بر آنها روزت را به تو تبریک گویم
...
زیبای دلربای من ، روزت مبارک ! شاخه در آتش...
ادامه مطلبما را در سایت شاخه در آتش دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fmy-immortala بازدید : 136 تاريخ : دوشنبه 12 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:46